ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | ||||||
2 | 3 | 4 | 5 | 6 | 7 | 8 |
9 | 10 | 11 | 12 | 13 | 14 | 15 |
16 | 17 | 18 | 19 | 20 | 21 | 22 |
23 | 24 | 25 | 26 | 27 | 28 | 29 |
30 | 31 |
یک شبی پروانگان جمع آمدند | در مضیفی طالب شمع آمدند | |
جمله میگفتند میباید یکی | کو خبر آرد ز مطلوب اندکی | |
شد یکی پروانه تا قصری ز دور | در فضاء قصر یافت از شمع نور | |
بازگشت و دفتر خود بازکرد | وصف او بر قدر فهم آغاز کرد | |
ناقدی کو داشت در جمع مهی | گفت او را نیست از شمع آگهی | |
شد یکی دیگر گذشت از نور در | خویش را بر شمع زد از دور در | |
پر زنان در پرتو مطلوب شد | شمع غالب گشت و او مغلوب شد | |
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت | از وصال شمع شرحی باز گفت | |
ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز | همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز | |
دیگری برخاست میشد مست مست | پای کوبان بر سر آتش نشست | |
دست درکش کرد با آتش به هم | خویشتن گم کرد با او خوش به هم | |
چون گرفت آتش ز سر تا پای او | سرخ شد چون آتشی اعضای او | |
ناقد ایشان چو دید او را ز دور | شمع با خود کرده هم رنگش ز نور | |
گفت این پروانه در کارست و بس | کس چه داند، این خبر دارست و بس | |
آنک شد هم بیخبر هم بیاثر | از میان جمله او دارد خبر | |
تا نگردی بیخبر از جسم و جان | کی خبر یابی ز جانان یک زمان | |
هرکه از مویی نشانت باز داد | صد خط اندر خون جانت باز داد | |
نیست محرم نفس کس این جایگاه | در نگنجد هیچ کس این جایگاه |
سلام
به وب سایت ما هم سری بزنید
ممنون