یک شبی پروانگان جمع آمدند | | در مضیفی طالب شمع آمدند |
جمله میگفتند میباید یکی | | کو خبر آرد ز مطلوب اندکی |
شد یکی پروانه تا قصری ز دور | | در فضاء قصر یافت از شمع نور |
بازگشت و دفتر خود بازکرد | | وصف او بر قدر فهم آغاز کرد |
ناقدی کو داشت در جمع مهی | | گفت او را نیست از شمع آگهی |
شد یکی دیگر گذشت از نور در | | خویش را بر شمع زد از دور در |
پر زنان در پرتو مطلوب شد | | شمع غالب گشت و او مغلوب شد |
بازگشت او نیز و مشتی راز گفت | | از وصال شمع شرحی باز گفت |
ناقدش گفت این نشان نیست ای عزیز | | همچو آن یک کی نشان دادی تو نیز |
دیگری برخاست میشد مست مست | | پای کوبان بر سر آتش نشست |
دست درکش کرد با آتش به هم | | خویشتن گم کرد با او خوش به هم |
چون گرفت آتش ز سر تا پای او | | سرخ شد چون آتشی اعضای او |
ناقد ایشان چو دید او را ز دور | | شمع با خود کرده هم رنگش ز نور |
گفت این پروانه در کارست و بس | | کس چه داند، این خبر دارست و بس |
آنک شد هم بیخبر هم بیاثر | | از میان جمله او دارد خبر |
تا نگردی بیخبر از جسم و جان | | کی خبر یابی ز جانان یک زمان |
هرکه از مویی نشانت باز داد | | صد خط اندر خون جانت باز داد |
نیست محرم نفس کس این جایگاه | | در نگنجد هیچ کس این جایگاه |